انزوای مجازی



مامان خوابیده است اتفاقن خر و پف بلندی میکند، اتفاقن خانه هم ساکت است، اتفاقن من فقط کمی دور از رگ گردنش به او چسبیده ام و نور گوشی ام را کم کرده ام تا بیدار نشود، و اتفاقن من بیشتر از همیشه عاشقش هستم چون دوباره یاد من آورد دختر قوی و لجباز و یاغی ش هستم که آدمها را دوست دارد و محکم است و قوی است و زندگی میکند، به هرحال، به یک روش:)

 


 

از این که آدمها گمان کنند من موجود بی نظیری هستم، من موجود کاملی هستم، من موجود شگفت انگیز و بی نهایت مهربانی هستم متنفرم، این باعث می‌شود بدی های، بدی های معمولی من نابخشودنی شود، دوستی داشتم که زمانی به من می‌گفت تو شبیه نماد فلسطین هستی، شبیه زیتون، شبیه صلح و دوست داشتن حالا همان آدم از من بیزار است متنفر است و میدانم هربار از من بد می‌گوید هربار از من متنفر است، هربار میان اطرافیان ش وقتی صحبت من بشود چاهارتا دری وری نثار من میکند به این دلیل ساده که نتوانستم دوستی ام را با او ادامه دهم. چون باور نکرده بود من یک آدم معمولی هستم تحمل من تا بی نهایت نیست، خسته میشوم، جامیزنم، گاهی شعر می‌خوانم، گاهی شعار میدهم، گاهی بی شعورم، و این بدی های معمولی، این بدی های معمولی من قرار نبود، نیست، آب از آب زندگی اش تکان دهد. او از من بیزار است چون هیچ راهی در ذهنش برای خطا های من برای بد بودن معمولی من جا نگذاشته بود. و این لطف بزرگی است که من به همه ی آدمها میکنم، شما می‌توانید خطا کنید شما انسانید من به شما بد و بیراه نمیگویم، من برای شما آرزوی بدی نمیکنم، اما در بد بودنتان حداقل در بد بودنتان تا انتها بروید. نیمه کاره نمانید، آنقدر نیمه کار نمانید تا ما مجبور شویم برویم تا تمام عمر تنفرتان برای ما باشد. 


 

یک شعری داشت حافظ که میگفت، پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت/آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد، یک تفسیری بود از این شعر که حافظ دارد به پیر ما طعنه میزند که کور است و خطای صنع را نمیبیند و خب اشکالی هم ندارد برای زنده ماندن، زندگی کردن، لذت بردن، خندیدن و. گاهی عادم باید خطا پو‌ش تر باشد، گاهی کمی خطا پو‌ش تر باشد، نه اینکه کور و احمق باشد ها. فقط کمی خطا پوش. 



دارم توییتر را پایین و بالا می کنم که توییت اش را میخوانم عمل اش موفقیت آمیز نبوده است میروم توی صفحه اش ، نمی شناسمش موهای ریخته شده اش یعنی شیمی درمانی را شروع کرده است .خودم را نگاه میکنم که مدت ها نشسته است توییت ها را میخواند .فقط در مورد بیماری اش ننوشته است تحلیل های فوتبالی ، تحلیل در رابطه با مسائل روز و نه تحلیل های مبتذل ، تحلیل هایی که درباره ی فردوسی پور و میثاقی نوشته بود حتی برای منی که اگر یک شبکه فوتبال داشته باشد و یک شبکه کلاه قرمزی حتمن تلویزیون را خاموش میکنم هم جالب بود چند توییت یک بار از وضعیت بیماری اش نوشته است صفحه اش را دوست دارم میخواهم دنبالش کنم یک لحظه از ذهنم میگذرد که دختر تو سالمی و هیچ! از خودم بدم می آید از تمام خودی که ساخته شده است که میتواند بایستد و آدمی که زیر خروار خروار درد است را نگاه کند وبه خودش بگوید تو سالمی !! این گمان نفرت انگیز است صفحه اش را دنبال نمیکنم از صفحه اش می آیم بیرون آدمها ، زندگی آدمها ، دشواری آدمها حتی اگر خودشان بگویند زیبایی است ، درس عبرت تو نیست ابله ! تلگرامم را باز میکنم دوباره میبندمش تنها واکنش دفاعی من در برابر پیامگیرم وقتی پیام های زیادی دارم همین است اینکه سراغشان نروم باید خودم جان وحوصله ی کافی داشته باشم تا با دیگران بگویم نگران نباشند، اوضاعشان بهتر میشود ، به نظرم به حای جنگ ودعوا توی گروه بهتر است بروند باهم مشکل شان را حل کنند ، فعلا حرص نخور تا سفرت تمام شود .من برای همه شان غمگین ام و تنها غم زندگی من غصه خوردن برای ناراحتی آدمهای دیگر نیست .خودم را جمع میکنم توی دلم جواب دادن بهشان را میگذارم برای بعد موبایل را میگذارم کنار و دلم را بغل میکنم و از درد به خوم میپیچم من از متنفر نیستم ، بادردش کنار آماده ام مثل هر درد دیگری که سراغ آدم می آید و آدم به تداومش عادت میکند ، تداوم ماهیت درد را تغییر میدهد . به فائزه میگویم احتمالن کم حرف تر میشوم فائزه اما میگوید باور کنم روزهای دیگر هم همینقدر در کلمه خرج کردن افتضاحم . تمام دیروز راه رفته ام و هنوزبه اندازه ی تمام دیروز خسته ام .یک قرار ناهار با بچه های کارشناسی ، همه ی این مدت یکبار رفته ام دانشگاه آن هم برای دیدن یاسی بود .دلم می خواهد حالش خوب باشد و میدانم برای داشتن حال خوب از من و از همه ی آدمهای دیگری که می شناسم محق تر است . به سلول چاهارم فکر میکنم سلولی که برای ن زیر بیست وپنج سال بود دخترکان بیست ساله با دستهای زمخت یکی شان داشت آزاد میشد آن دختری که مانتوی آبی پوشیده بود پرید بغلش کرد ، موجود بیشعور حتی اجازه هم نمی گرفت توی زندان راه می رفت و زندانیان را بغل میکرد انگار که با یک مشت آدم که عقده ی توجه داشتند رو به رو بود از وضوح ترحم اش حالم بهم میخورد یکی شان هم موقعی که دخترک می خواست بغلش کند خودش را عقب کشید میخواستم بگویم ازشان اجازه بگیر می دانی آدمهایی هستند که به آغوش کشیده شدن را دوست ندارند! آن هم وقتی یک آخییی کشدار دنبالش بگویی لعنتی !تو بیشعور ترین آدمی هستی که در تمام زندگی ام دیده ام .بابا می آید توی اتاق که به مامانی گفتی نمیخوای موهاتو رنگ کنی ؟ میگم من موی سفید دوست دارم ، میگه خب بیا واست جنا بذارم .بابا بخدا من از موهام راضی ام ! دوباره نگاهم میکنه که واسه رنگ نمیگم واسه تقویت موهات، اصن قرمز نمیشه ، می خندم ، میرود ، آن روز آن زنی که روی دست هایش جای بریدگی داشت جای بریدگی های زیادی داشت و میخواست میز را بشورد همه ی موهایش قرمز بود موهای خیلی خیلی کوتاهش آنجا یک کمپ بود که ن معتاد می آمدند ناهارشان را می خوردند و میرفتند قبل از رفتن ترسیده بودم در خیابان طهر راه رفته بودم وترسیده بودم رفته بوم نشسته بودم کنارشان یکی شان امده بود گوشه ی لباسم را گرفته بود که جنسش چیست .به مسئول آنجا قول داده بودم که حرف نزنم بروم بنششینم نگاهشان کنم و بعد بروم با چشمهای ترسیده گفته بودم نمی دانم که واقعن هم نمی دانستم بعد پرسیده بود مددکارم یا مددجو گفته بودم هیچ کدام بعد دوباره حرف نزده بودم از حد بی تجربه گی و نا پختگی خودم کلافه شده بودم فقط نشسته بودم ویکی شان داشت صندلی ها راجمع میکرد بلند شدم کمکش کنم گفت به کمک نیازی ندارد ، دوباره نشستم آمد سراغم گفت حامله است نگاهش کردم شکمش من دوبار حامله شدن زهرا دیده بودم دوبار عالیه یک بار الهه یک بار ریحانه اما بازهم نمیتوانستم حدس بزنم چند ماهه است گفت حوصله دارم حرف بزند ؟ ومن حوصله داشتم گفت می خوام ترک کنم و بچه مو نگه دارم همسرش رهایش کرده بود یک جایی خوانده بودم رها کردن زنی زیبا فرزندی در آغوشش به صورت استخوانی اش نگاه میکردم به ریشه های موهایش که سیاه بود به حلقه ی فی اش بلند شد گوشی اش را چک کند چشمهایم را دنبالش کشیدم برگشت نگاهم کرد لبخند زدم من هم لبخند زدم بعد بلند شدم که بروم گفتم یک چیزی بگویم : از اینکه یک روز قرار باشد بچه داشته باشم متنفرم اما زنهای حامله این موجودات به نظرم موجوات عجیب غریبی هستند خداحافظی کردم و کاش بلد باشد از خودش مزاقبت کند خلق یک موجود ، حمل یک موجود همیشه برایم عجیب غریب است انگار آنها پیامبراند و رسولانشان قرار است شیطان های مسلمی شوند که خداوندشان را لعنت میکنند .دیگر نمی خواهم خودم را در دلم جمع کنم ، بلند میشوم باید بروم باید بلند شوم و بروم این یک گوشه افتادن لذت بخش و اراجیف بافتن لذت بخش همیشه عذاب وجدان به جان آدم می اندازد.



آنها با تصاحب پیکر نشان حقارت دشمن را محکم تر از پیش توی صورتشان میزنند، پیچ و قوس پیکر نه شان آخرین تپه هایی میشود که به تصرف دشمن در می آید.آنها پیکر زن را از آن خود میکنند همانگونه که پیش از آن مرد دیگری. حال تنها نوع معامله فرق میکند، نشسته ام مستند نفیسه کوهنورد را میینم در درباره ی ن ایزدی که به ملکیت داعش در آمده اند و از آنها کودکانی متولد کرده اند که نفس کشیدن را بلد بوده اند، حالا جامعه ی ایزدی آنها را تنها به شرطی می‌پذیرد که فرزندان داعشی شان را ترک کنند و بدون آنها باز گردند در غیر اینصورت توسط جامعه پذیرفته نمی شوند، زنی که شدید ترین آسیب ها را دیده است حتی نمی تواند انتخاب کند، زن انتخاب نمیکند یک برده ی جنسی باشد، زن انتخاب نمیکند مدت ها و بارها مورد قرار بگیرد زن انتخاب نمیکند فرزندی به دنیا بیاورد، زن انتخاب نمیکند پس از به دنیا آوردن کودک همچنان آن را نگاه دارد یا نه، جنگ میشود پس باید به بردگی گرفته شود، جنگ تمام می‌شود پس باید بازگردد سراغ زندگی اش، برای هیچ کس مهم نیست ن در این دوران چه رنجی کشیده اند به آنها لطف میشود و با وجود اینکه با مردان غیر ایزدی رابطه داشته اند به آنها اجازه میدهند به جامعه برگردند، مستند به زنی به نام جوآن می پردازد که از داعشیان صاحب یک پسر شده است و زمانی که میخواهد بازگردد نمیتواند از کودک خود جدا شود پس تمام تلاشش را میکند تا کودک را باز گرداند اما همسرش مخالف است در نهایت کودک را به پرورش‌گاه می سپرندو زن باز میگردد اما پس از مدتی افسردگی میگیرد و از خانواده اش جدا میشود تا به دنبال پسرش برود اما متوجه می‌شود کودکش را به فرزند خواندگی قبول کرده اند، حالا زنی را میبینم که فرو پاشیده تر از هر زمانی نشسته است و از کودکش میگوید و می‌گوید شاید برای کودکش بد نباشد که کسانی سرپرستی او را به عهده گرفته اند حتما بهتر هم هست و دو عروسک که این یکی شان آدم بود همان پسری که از داعش نصیب اش شده بود و اسم دیگری خاتم پسر ایزدی اش و تنها آرزویش این بود که فرزندانش او را فراموش نکنند و یک روز آنها را ببیند. گاهی گمان میکنم حکومت ها، دین ها، قوانین، عقاید، باورها سر جنگ دارند با ن با پیکرشان با دوست داشتن شان، با دوست نداشتن شان، یک روز یکی از دوستانم در تقدیس آن زن ایزدی که از چنگال داعش فرار کرده بود میگفت آنها قهرمانند آنها هر روز با زندگی جنگیدند تا زندگی را شکست داده اند تا پیروز شده اند نی که آنجا خودشان را کشتند خودشان را تباه کردند قهرمان نیستند، ومن تمام مدت فکر میکردم شاید واقعن باید گاهی از نادانی دیگران عصبانی بشوم. 



می توانم بگویم حقیقت این است که از این رداهای بلند، از کیکی که میخاهید رویش یک نماد از صلح بگذارید احتمالن و عکسهایی که قرار است در آنها کلاهمان را بیندازیم بالا خوشم نمی آید، پس دلم نمی خواهد در جشن فارغ التحصیلی شرکت کنم!؟ و حتی اگر اینها هم نبود بی هیچ دلیلی همیشه از این جشن مسخره و قسمتی از آن بودن خوشم نمی آمد پس در آن شرکت نمیکنم!؟ نه! همانطور که بعد از کارشناسی نتوانستم به بچه ها چیزی بگویم، آنها تمام این نمادها را دوست دارند، دوست دارند عکسهایشان را نگاه دارندو بعد ها ببینند یک روز چه کرده اند، من از هیچ نگه داشتنی خوشم نمی آید، عمدتا از اینکه بخواهم یک عالمه خاطره ی خوب با خودم بکشم و بعدها دل تنگ شوم هم خوشم نمی آید، اما درباره ی این جشن اصلا مشکل خوب بودنش نیست مشکل حجم بالای نمایشی است که آدم را درگیر خودش میکند این اغراق در خوشحالی پایان سال تحصیلی! خب که چه؟ انگار آدم بخواهد به زور حقیقت را بهتر نشان دهد، انگار بخواهد همان گه مرسوم را شکلات پیچ شده به خودش هدیه کند! من هیچ وقت از اغراق لبخندهای جشن فارغ التحصیلی لذت نبردم، همانطور که از بوسیده شدن در ایام نوروز! که هر دو از سر وظیفه است و طلب لحظه! خلاصه این است که یک روز سه سال پیش تصمیم گرفتم یک روز هم که شده تعارف را باخودم و آدمهای دور و برم کنار بگذارم. یک پیام عذر خواهی در گروه "آماده سازی جشن فارغ التحصیلی" نوشتم و از گروه آمدم بیرون، در جشن هم شرکت نکردم و تا یک ماه بعد عکس بچه ها را لایک کردم که کلاه هایشان را پرت میکردند بالا، دیشب هم دوباره به خودم جرات دادم و توی گروه نوشتم نمیتونم بیام جشن فارغ التحصیلی هرچند هنوز پیام بچه ها را باز نکرده ام که چرا!؟ فضولی نیست دلیل پرسیدنش؟ چیزی شده!؟ ناراحتی؟ ونه نیستم فقط گردنه ی پیچ جشن فارغ التحصیلی همان پل صراط باریک تر از مویی است که من با سرعت از رویش میدوم، یکی از همان مقطع هایی که خودم را، نخواستن های خودم را جدی میگیرم بی محاسبه و دو دوتا چاهار تای مبادی آداب بودن و جواب پیامک هایشان  را با دوتا شکلک لبخند و آرزوی خوب برگزار شدن مراسم، و لایک کردن عکس‌هایشان بعد از مراسم تلافی میکنم. اما این یک جا را همیشه به خودم حق میدهم اینکه این جشن را دوست نداشته باشم حتی در عک شش ساله ای که پیش دبستانی را تمام کرده، ردای بلندش را پوشیده با لبخندی که همه ی چیزی است که دارد روبه روی دوربین میخندد و چشمهایش بی که بداند چرا آنقدر غمگین است. 



نه متنفر نیستم، از هیچ کس متنفر نیستم، از همه ی کسانی که حق دارند از من متنفر باشند، از همه ی کسانی که حتی حق ندارند. حق ندارند؟ حق زمانی که جنبه ی سلبی پیدا میکند عجیب میشود، چطور میشود به چشمم های کسی نگاه کرد و گفت حق نداری از من متنفر باشی!؟ همه ی آدمهایی که دیده ام، همه ی آدمهایی که ندیده ام، همه ی آدمهایی که آگاهانه به آنها آسیب زده ام، همه ی آدمهایی که نا آگاهانه به آنها آسیب زده ام، همه ی آدمهایی که به آنها آسیب نزدم، همه ی آدمهایی که گمان میکردم به آنها آسیب زده بودم، همه ی آنهایی که گمان نمیکردم به آنها آسیب زده ام، حق دارند از من متنفر باشند، من اما از کسی متنفر نیستم و این اصلا نشانه ی صلابت و بزرگی روح و قداست و ارزش انسانی نیست، این انفعال حال بهم زن در روابط انسانی که نمیدانم از کی و کجا تا بدین حد در من قوت گرفته است. نشسته ام نگاه میکنم به عکس آدمهایی که دوستشون داشتم، به چشمهایشان، به جزئیات دوست داشتنی شان، یادم نیست چطور دوست شان داشته ام، یادم نیست زمانی که تقلا کردم برای داشتن شان، برای دوست داشتن آنها، برای تنها نماندن خودم، خودم را زمانی که دیگران رادوست داشتم زمانی که از آنها متنفر شدم به یاد نمی آورم. و این بی تفاوتی ام به عکس هایی که یک روز دیدنشان خوشحال یا ناراحتم میکرد را نمیفهمم. 


باز کردن سفره‌ی دل که هنر نیست وقتی قراره آخر و عاقبتش شرمندگی باشه، وقتی که به خیال سبک‌تر شدن داری جرعه‌جرعه مستی گفتن‌رو سر میکشی و روحتم خبر نداره که چه خماری سنگینی تو راه داری، گرد و خاکت که بخوابه اولین سکوت سرد پشت‌بند حرفات بهت نشون میده که چقدر هیچی عوض نشده، و با اولین کلامی که شنونده‌ت به زبون بیاره با چشمای خودت میبینی مشت بازه شده‌ و دستای خالیت‌رو، وقتی طرف داره درباره‌ی ماجراهای نه وما با ارزش، اما دست‌نخورده‌ی باطنت‌ صحبت میکنه احساس عریانی میکنی، زمزمه‌ی درونی آدم وقتی از دهن یکی دیگه بیرون میاد همه‌ی وزنش‌رو از دست میده و سبک میشه، و این آزاردهنده‌ترین سبکی دنیاست، شاید چون به زبون آوردنشون توسط دیگری با هر لحنی هم که باشه بازم فاصله‌ی زیادی داره با گونه‌های داغ و دست‌های سرد صاحبش، یا شایدم چون موقع دوباره شنیدنشون اونقدرام پیچیده بنظر نمیاد آدم خودش‌رو سرزنش میکنه که چرا کمی سنگین و صبورتر نبوده و معذب میشه که مبادا بیقراری کرده باشه، خاطرم هست یه‌بار یکی از بازاریای قدیمی می‌گفت الانیا کتاب زیاد میخونن و کلمه زیاد بلدن، کلمه که زیاد بلد باشی حرف زیاد میزنی، ما ولی بیسواد بودیم، اگه زمین می‌خوردیم فقط بلند می‌شدیم. 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

گنجینه ی شعر و ادب(تکالیف مدرسه) سال تحصیلی99ـ98 سپید مشق ساسان مارکت به همراه کسب و کار شما دانلود جزوه هندسه یازدهم ریاضی مدیریت بوک شرکت خدماتی نظافتی آرنا عقاید و روزمرگی های یک کاکتوس خاردار کرده مرکز تخصصی تولید انواع راهبند امنیتی