دارم توییتر را پایین و بالا می کنم که توییت اش را میخوانم عمل اش موفقیت آمیز نبوده است میروم توی صفحه اش ، نمی شناسمش موهای ریخته شده اش یعنی شیمی درمانی را شروع کرده است .خودم را نگاه میکنم که مدت ها نشسته است توییت ها را میخواند .فقط در مورد بیماری اش ننوشته است تحلیل های فوتبالی ، تحلیل در رابطه با مسائل روز و نه تحلیل های مبتذل ، تحلیل هایی که درباره ی فردوسی پور و میثاقی نوشته بود حتی برای منی که اگر یک شبکه فوتبال داشته باشد و یک شبکه کلاه قرمزی حتمن تلویزیون را خاموش میکنم هم جالب بود چند توییت یک بار از وضعیت بیماری اش نوشته است صفحه اش را دوست دارم میخواهم دنبالش کنم یک لحظه از ذهنم میگذرد که دختر تو سالمی و هیچ! از خودم بدم می آید از تمام خودی که ساخته شده است که میتواند بایستد و آدمی که زیر خروار خروار درد است را نگاه کند وبه خودش بگوید تو سالمی !! این گمان نفرت انگیز است صفحه اش را دنبال نمیکنم از صفحه اش می آیم بیرون آدمها ، زندگی آدمها ، دشواری آدمها حتی اگر خودشان بگویند زیبایی است ، درس عبرت تو نیست ابله ! تلگرامم را باز میکنم دوباره میبندمش تنها واکنش دفاعی من در برابر پیامگیرم وقتی پیام های زیادی دارم همین است اینکه سراغشان نروم باید خودم جان وحوصله ی کافی داشته باشم تا با دیگران بگویم نگران نباشند، اوضاعشان بهتر میشود ، به نظرم به حای جنگ ودعوا توی گروه بهتر است بروند باهم مشکل شان را حل کنند ، فعلا حرص نخور تا سفرت تمام شود .من برای همه شان غمگین ام و تنها غم زندگی من غصه خوردن برای ناراحتی آدمهای دیگر نیست .خودم را جمع میکنم توی دلم جواب دادن بهشان را میگذارم برای بعد موبایل را میگذارم کنار و دلم را بغل میکنم و از درد به خوم میپیچم من از متنفر نیستم ، بادردش کنار آماده ام مثل هر درد دیگری که سراغ آدم می آید و آدم به تداومش عادت میکند ، تداوم ماهیت درد را تغییر میدهد . به فائزه میگویم احتمالن کم حرف تر میشوم فائزه اما میگوید باور کنم روزهای دیگر هم همینقدر در کلمه خرج کردن افتضاحم . تمام دیروز راه رفته ام و هنوزبه اندازه ی تمام دیروز خسته ام .یک قرار ناهار با بچه های کارشناسی ، همه ی این مدت یکبار رفته ام دانشگاه آن هم برای دیدن یاسی بود .دلم می خواهد حالش خوب باشد و میدانم برای داشتن حال خوب از من و از همه ی آدمهای دیگری که می شناسم محق تر است . به سلول چاهارم فکر میکنم سلولی که برای ن زیر بیست وپنج سال بود دخترکان بیست ساله با دستهای زمخت یکی شان داشت آزاد میشد آن دختری که مانتوی آبی پوشیده بود پرید بغلش کرد ، موجود بیشعور حتی اجازه هم نمی گرفت توی زندان راه می رفت و زندانیان را بغل میکرد انگار که با یک مشت آدم که عقده ی توجه داشتند رو به رو بود از وضوح ترحم اش حالم بهم میخورد یکی شان هم موقعی که دخترک می خواست بغلش کند خودش را عقب کشید میخواستم بگویم ازشان اجازه بگیر می دانی آدمهایی هستند که به آغوش کشیده شدن را دوست ندارند! آن هم وقتی یک آخییی کشدار دنبالش بگویی لعنتی !تو بیشعور ترین آدمی هستی که در تمام زندگی ام دیده ام .بابا می آید توی اتاق که به مامانی گفتی نمیخوای موهاتو رنگ کنی ؟ میگم من موی سفید دوست دارم ، میگه خب بیا واست جنا بذارم .بابا بخدا من از موهام راضی ام ! دوباره نگاهم میکنه که واسه رنگ نمیگم واسه تقویت موهات، اصن قرمز نمیشه ، می خندم ، میرود ، آن روز آن زنی که روی دست هایش جای بریدگی داشت جای بریدگی های زیادی داشت و میخواست میز را بشورد همه ی موهایش قرمز بود موهای خیلی خیلی کوتاهش آنجا یک کمپ بود که ن معتاد می آمدند ناهارشان را می خوردند و میرفتند قبل از رفتن ترسیده بودم در خیابان طهر راه رفته بودم وترسیده بودم رفته بوم نشسته بودم کنارشان یکی شان امده بود گوشه ی لباسم را گرفته بود که جنسش چیست .به مسئول آنجا قول داده بودم که حرف نزنم بروم بنششینم نگاهشان کنم و بعد بروم با چشمهای ترسیده گفته بودم نمی دانم که واقعن هم نمی دانستم بعد پرسیده بود مددکارم یا مددجو گفته بودم هیچ کدام بعد دوباره حرف نزده بودم از حد بی تجربه گی و نا پختگی خودم کلافه شده بودم فقط نشسته بودم ویکی شان داشت صندلی ها راجمع میکرد بلند شدم کمکش کنم گفت به کمک نیازی ندارد ، دوباره نشستم آمد سراغم گفت حامله است نگاهش کردم شکمش من دوبار حامله شدن زهرا دیده بودم دوبار عالیه یک بار الهه یک بار ریحانه اما بازهم نمیتوانستم حدس بزنم چند ماهه است گفت حوصله دارم حرف بزند ؟ ومن حوصله داشتم گفت می خوام ترک کنم و بچه مو نگه دارم همسرش رهایش کرده بود یک جایی خوانده بودم رها کردن زنی زیبا فرزندی در آغوشش به صورت استخوانی اش نگاه میکردم به ریشه های موهایش که سیاه بود به حلقه ی فی اش بلند شد گوشی اش را چک کند چشمهایم را دنبالش کشیدم برگشت نگاهم کرد لبخند زدم من هم لبخند زدم بعد بلند شدم که بروم گفتم یک چیزی بگویم : از اینکه یک روز قرار باشد بچه داشته باشم متنفرم اما زنهای حامله این موجودات به نظرم موجوات عجیب غریبی هستند خداحافظی کردم و کاش بلد باشد از خودش مزاقبت کند خلق یک موجود ، حمل یک موجود همیشه برایم عجیب غریب است انگار آنها پیامبراند و رسولانشان قرار است شیطان های مسلمی شوند که خداوندشان را لعنت میکنند .دیگر نمی خواهم خودم را در دلم جمع کنم ، بلند میشوم باید بروم باید بلند شوم و بروم این یک گوشه افتادن لذت بخش و اراجیف بافتن لذت بخش همیشه عذاب وجدان به جان آدم می اندازد.

این رویای مقدس قبیله ی من آیا نیست که سرخ را به خاطر آوردبدون رنگ خون؟

خدا بزرگتر از دردهای ماست رفیق...

بدون اشک گریستن را آموختیم...

، ,یک ,اش ,ام ,ی ,هم ,اش را ,صفحه اش ,خودم را ,یک بار ,می آید

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ای سرگرمی خرید فروش کانال در پیامرسان سروش . ذیحسابان برتر راد الکتریک توزیع کننده تجهیزات سیم پیچی در ایران نسل ِ من سانی دانلود سخن خوش یوسف خواجه ته کلاف درگیری های ذهنی بنده